به روایت نگاه

یک_روز_تا_بهار

🍃 حرم برایم حکم آخرین پناه را دارد. وقت هایی که غم آنقدر سنگین میشود که دیگر شانه ای برای تحمل سنگینی غمم پیدا نمیکنم حرم آخرین پناهم میشود. حتی وقتی شادی آنقدر زیاد میشود که نمیشود آنرا با کسی تقسیم کنم حرم پناهم میشود. انگار حرم بار اضافی دلم را سبک میکند هر مقدار از غم و شادی و حسرت و بغض و هیجان سهمش از دلم بیشتر باشد، را آنجا خالی میکنم و با یک دل با وزنی متعادل به زندگی بر میگردم. نود و هشت از آن سالهایی بود که زیاد به حرم پناه بردم. جنس غم ها و خوشی هایم سنگین بود آنقدر سنگین که اگر حرم نبود دلم میترکید. هر چه فکر میکنم برای آرزوی موقع تحویل همان موقع که دعای تحویل را میخوانند و همه جا سکوت میشود و مثل همه ی تحویل ها بغ...
29 اسفند 1398

24_روز_تا_بهار

🍃 ظهر پنجره رو باز کرده بودم چشمهامو بستم بیدار بودم خواب هم بودم. هوا بوی اسفند میداد بوی اسفند همین سالها که اسفند گرم تر از چند ماه قبلش میشه و خبری از برف نیست که بابا بگه:" زمین نفس کشیده این برف روی زمین نمیشینه".توی ذهنم لیست کارهای عید نوشتم.بالا پایین کردم که چه کارهایی مهم تر و چقدر زمان میبره که به محمد بگم فلان ساعت لازم دارم پسرک رو مراقب باشه.یک دفعه سردم شد چشمام بسته بود فهمیدم آفتاب داره غروب میکنه.با خودم گفتم امسال خبری از مراسمات عید نیست سفره هفت سین نچینم.به فروزان و امیر فکر کردم که امسال اولین عیدی هست که خونه خودشون هستن،به آزاده و مهدی فکر کردم که امسال وسط سفره هفت سینشون مابین سنبل و سبزه...
5 اسفند 1398
1